تشرف مرد سبزى فروش در مسجد سهله

نويسنده: على اكبر نهاوندى



جـويا شدم كه آن شخص را بشناسم وبالاخره ايشان را شناختم ديدم مرد صـالـح و متدينى است .
دوست داشتم با او در مكان خلوتى نشسته و كيفيت جريان را برايم بگويد, لـذا مقدمات دوستى با او را پيش گرفتم و بسيارى از اوقات كه به او مى رسيدم , سلام مى كردم و از اجـنـاسـى كـه مـى فـروخت , مى خريدم .
بالاخره ميان من و او رشته مودت و رفاقت پيدا شد و هـمـه ايـن كـارهـا بـراى شنيدن قضيه از زبان خودش بود تا آن كه اتفاقا شب چهارشنبه اى براى خواندن نماز معروف به نماز استجاره , به مسجد سهله مشرف شدم .
وقتى رسيدم آن سبزى فروش را ديـدم كـه ايـسـتـاده اسـت .
فرصت را غنيمت شمرده , از اوخواهش كردم كه امشب را نزد من بـگذراند.
او هم با من بود تا وقتى كه از اعمال مسجد فارغ شديم بعد هم طبق معمول آن زمان به مـسـجد اعظم (مسجد كوفه ) رفتيم ,زيرا آن وقتها به خاطر نبودن بناهاى فعلى و آب و خادم , در مسجد سهله جاى اقامتى نبود.
وقـتى به مسجد رسيديم و بعضى از اعمال آن را انجام داديم , در منزل مستقر شديم .
اين جا من از او قضيه تشرفش را پرسيدم و خواهش كردم كه قصه خود را به تفصيل بگويد.
او گـفت : من از اهل معرفت و ديانت زياد مى شنيدم كه هر كس بر عمل استجاره درمسجد سهله مـداومـت داشته باشد و چهل شب چهارشنبه پى درپى به نيت ديدن امام عصر (ع )اين كار را انجام دهد, به اين امر مهم موفق مى شود و شنيده بودم كه اين موضوع زياد اتفاق افتاده است , لذا مشتاق شـدم و قصد كردم مداومت بر عمل استجاره را در هر شب چهارشنبه داشته باشم .
هيچ چيز مرا از انـجـام اين كار مانع نمى شد, نه شدت گرما و سرما و باران و نه غير آن , تا اين كه نزديك يك سال گذشت ومن هميشه طبق معمول در مسجد كوفه بيتوته مى كردم .
تـا اين كه عصر سه شنبه اى طبق عادتى كه داشتم , از نجف اشرف پياده خارج شدم .
فصل زمستان بود ابرها متراكم و كم كم باران مى باريد مطمئن بودم كه مردم طبق معمول به آن جا خواهند آمد.
غـروب آفـتـاب بـه مسجد رسيدم تاريكى سخت همه جارا در خود گرفته بود رعد و برق زيادى مـى زد بـه هـمـين جهت ترس زيادى بر من مستولى شد و از تنهايى وحشت كردم زيرا در مسجد احـدى را نـديـدم حـتى خادم مقررى كه شبهاى چهارشنبه به آن جا مى آمد, آن شب نبود.
خيلى مـتـوحـش شـدم بـاخـود گفتم : سزاوار است كه نماز مغرب و عشاء را بخوانم و عمل استجاره را انجام بدهم و با عجله به مسجد كوفه مشرف شوم با اين وعده خود را آرام كردم , لذابرخاستم و نماز مغرب را خواندم و بعد هم عمل استجاره را بجا آوردم .
در اين بين متوجه مقام شريف كه معروف به مـقـام صـاحـب الـزمـان (ع ) است شدم [سابقا آن جا رابراى نماز قرار داده بودند] ديدم در آن جا روشـنـى كـاملى هست و صداى قرائت نمازگزارى به گوش مى رسد.
آرام و مطمئن شدم و دلم شـاد و كـمـال اطمينان را پيداكردم تصور كردم در آن مكان شريف بعضى از زوار هستند كه من هـنـگـام داخـل شـدن مـتـوجه آنها نشده ام .
عمل استجاره را با اطمينان خاطر تمام كردم .
آنگاه مـتـوجـه مـقام شريف شده , داخل شدم .
در آن جا روشنايى عظيمى را ديدم , اما چشمم به چراغ يا شمعى نيفتاد با اين حال از تفكر در اين مطلب غافل بودم .
در آن جا سيد جليل و با جلالتى به هيئت اهل علم بود كه ايستاده و نماز مى خواند.
دلم به سوى او مـايل شد گمان كردم زائر و غريب است , زيرا وقتى در او تامل كردم ,اجمالا فهميدم از اهل نجف اشـرف نـيـسـت .
بـه هر حال من هم شروع به خواندن زيارت امام عصر (ع ) كه از وظايف آن مقام مـقـدس اسـت كـردم و بـعـد هم نماز زيارت را خواندم .
وقتى فارغ شدم , با خود گفتم : از ايشان خواهش مى كنم كه با هم به مسجدكوفه برويم , اما بزرگى و هيبت او مانع شد.
در همان جا من به خارج مقام نگاه مى كردم و مى ديدم كه چه ظلمتى همه جا را فرا گرفته است و صداى رعد و برق وباران را مى شنيدم , اما متوجه مطلب نمى شدم .
در اين جا آن سيد متوجه من شد و به مهربانى و تبسم فرمود: مى خواهى به مسجدكوفه برويم ؟ گفتم : آرى اى سيد من , چون معمول ما اهل نجف اشرف اين است كه وقتى از اعمال مسجد سهله فارغ شديم به مسجد كوفه مى رويم .
بـعد از اعمال مسجد با آن جناب خارج شديم .
من به وجودش مسرور و به حسن صحبتش خرسند بودم .
هواروشن و معتدل و زمين خشك بود به طورى كه چيزى به پا نمى چسبيد در عين حال من از بـاران و تـاريكى و رعد و برقى كه مى ديدم , غافل بودم تا به در مسجد رسيديم و حضرت روحى فداه همراهم بودند و به خاطر مصاحبت باآن جناب در نهايت سرور و امنيت بودم , چون نه تاريكى و نه بارانى داشتيم .
درب بيرون مسجد را زدم .
خادم گفت : كيست در را مى كوبد؟ گفتم : در را باز كن .
گفت : در اين تاريكى و شدت باران از كجا مى آيى ؟ گفتم : از مسجد سهله .
در را بـاز كـرد.
من به طرف آن سيد برگشتم , اما با كمال تعجب او را نديدم اين جا بود كه متوجه شدم دنيا در نهايت تاريكى است و باران به شدت بر ما مى بارد.
فرياد زدم : ياسيدنا و مولانا بفرماييد در باز شد.
همين طور برمى گشتم و فرياد مى زدم , اما اصلااثرى از آن جناب نديدم .
عجيب آن كه در همان زمان كمى كه آن جا ايستاده بودم ,سرما و باران مرا اذيت كرد.
داخـل مسجد شدم و از حال غفلت بيدار شدم , چون گويا در خواب بوده باشم .
اين جابه سرزنش خود مشغول شدم و از اين كه آن دلائل را ديده ام , ولى متوجه نشده ام ,ناراحت بودم .
بعد هم به ياد معجزات او افتادم از قبيل : روشنايى عظيم در مقام شريف با آن كه چراغى در آن جا نبود و اگر هم بود, اين طور روشن نمى شد, ناميدن آن سيدجليل مرا به اسم خودم با آن كه او را نمى شناختم و تا بـه حـال نـديـده بودم .
و به خاطرآوردم كه در مقام , وقتى به فضاى مسجد نظر مى كردم تاريكى زيادى مى ديدم وصداى رعد و برق و باران را مى شنيدم , ولى وقتى به همراه آن جناب بيرون آمده و راه مى رفتيم در روشنايى بوديم و طورى بود كه زير پاى خود را مى ديدم .
زمين خشك بود و هوا ملايم , تا به در مسجد رسيديم و از وقتى كه ايشان تشريف بردند, تاريكى وسردى هوا و بارش باران را احساس كرده ام و غير اينها چيزهاى ديگرى كه باعث شديقين كنم آن جناب همان است كه من عمل استجاره را براى مشاهده جمالش انجام مى داده ام و گرما و سرما را در راه حضرتش متحمل مى شدم.
منبع: بركات حضرت ولى عصرعلیه السلام (خلاصه العبقرى الحسان)